گلشیدگلشید، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره

عشق نو پای زندگی ما

غلت زدن گلشیدم

گلشیدِ مامان ... 8 شهریور، یعنی درست وقتی که 2 ماه و 16 روز از زندگیِ قشنگت گذشته بود، بعد از یک هفته تلاش برای چرخیدن و برگشتن روی سینه، بالاخره موفق شدی.... اون روز 5-6 بار تونستی برگردی و غلت بزنی ..... ولی نمی دونم چی شد بعد از اون روز تا الان که 20 شهریوره، دیگه این کارو تکرار نکردی ... البته همون موقع هم برای این کار خیلی زود بود، نی نی کوچولوها معمولا توی 4 ماه این کارو انجام میدن! فدات بشم من نازگلم ... هنوز هم همچنان تلاش می کنی ...... ما هم همیشه کنارت هستیم و تشویقت می کنییییییییییییم ...
20 شهريور 1391

خاطره های 2 ماهه شدن گلشیدم (2)

دختر نازنینم، نوشتن خاطره های قشنگت انقدر طولانی شده که بعضیاش یادم رفته و باید فکر کنم تا یادم بیاد غروب پنجشنبه بود که رسیدیم کرج، و برای گرفتن قد و وزنت باید تا شنبه صبر میکردیم... شنبه اول صبح رفتیم بهداشت: در 53مین روز تولدت: قد: 56 سانتی متر وزن: 5 کیلو گرم! ماشالااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا به دخمل تُپُلی مُپُلی مامان گلشیدم... هر چی فکر میکنم چیز دیگه ای از اون روزها یادم نمیاد  ... تنها چیزی که هست 25 مرداد یادمه که رفتیم برای زدن واکسن دو ماهگیت ... من و بابی خیلی استرس داشتیم و نگرانت بودیم ... طاقت نداشتیم ببینیم گلمون...
20 شهريور 1391

گالری 2

ادامه ی گالری گلشید قشنگ مامـــــــــــــان یه فیگور خواب خوشمل دیگــــــــــــــــــــــــه خواب نـــــــــــــــــــاز و بیداری های خیلی شلـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوغ (عکسایی که برای عموها و زنعموها میفرستادیم، همه شون عکسایی بودن که تو خواب بودی و اونا هم همیشه معترض بودن که چرا وقتی بیداره و چشماش بازه ازش عکس نمیگیرید، و عکس با چشم باز برامون نمی فرستید..... ولی اونا نمی دونستن که وقتی بیداری همیشه در حال ورجه وورجه کردنی و فرصت عکس گرفتن بهمون نمیدی و کلا عکسای بیداریت اینجوری میشن!!!!!)    معمولا کلاهی که سرت بود، توی خواب ای...
7 شهريور 1391

خاطره های 2 ماهه شدن گلشیدم (1)

گلشید نازنینم! توی این دو ماه خیلی حرفا داشتم که برات بنویسم، انقدر حرفام زیاده که نمی دونم از کجا باید شروع کنم و چجوری بگم که تا قبل از این که تو از خواب بیدار بشی تموم بشن! البته الان که اینو دارم می نویسم 4 شهریوره و تو وارد 3 ماهگی شدی ... تا 23 تیر مامان جون و خاله سرور پیشمون بودن ... بعد از رفتن اونا عزیز و آقاجون و عمو احمد اومدن ... 24 تیر، یعنی درست روزی که تو 1 ماهه شدی، من و تو و بابی امین تنها شدیم! خیلی برام سخت بود ... هنوز تو رو نمی تونستم درست توی دستم نگه دارم، تا قبل از اون فقط برای شیر دادن و نگه داشتنت بغلت میکردم .... لباس پوشیدن، حمام کردن و .... بابی امین هم که حسابی سر خودشو شلوغ کرده بود و صبح وقتی که بیدار م...
4 شهريور 1391
1